معنی لباس به تن کرده

حل جدول

تعبیر خواب

لباس

اگر بیند در تن او لباس مهتران بود، دلیل بزرگی بود. اگر بیند لباس فاسقان داشت، دلیل معصیت است. اگر دید که لباس سلاطین پوشیده بود، دلیل که کارش به نظام گردد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

لباس تمیز: احترام
خریدن لباس: خوشبختی
لباس کهنه: افتخار
لباس خواب: ازدواج ناگهانی
- لوک اویتنهاو

اگر دید لباس تابستان به زمستان پوشیده بود، دلیل که به قدر لباس مالش زیاده شود. اگر دید لباس زمستان به تابستان پوشیده بود، دلیل ترس است. اگر زنی به خواب دید که لباس مردان پوشیده بود، دلیل منفعت بود. - محمد بن سیرین

اگر لباس پادشاهان داشت، دلیل که از پادشاه منفعت یابد. اگر بیند لباس علماء داشت، دلیل است که از علماء بهره مند گردد. اگر بیند که لباس صوفیان داشت از دنیا دست بدارد. اگر بیند که لباس توانگران داشت دلیل که درجمع مال حریص بود. اگر بیند که لباس ترسایان و جهودان داشت، دلیل که بیننده میل به ایشان شود. - جابر مغربی

لغت نامه دهخدا

تن تن

تن تن. [ت َ ت َ] (اِ مرکب) کنایه از نغمه و سرود. (آنندراج). سرود و نغمه و آهنگ و ترانه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین):
در خانه تن مزن که ز دستان عندلیب
در هر دمت به باغچه صدجای تن تن است.
انوری (از آنندراج).
|| وزن اجزای آواز موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). || از ارکان تقطیع. (فرهنگ فارسی معین).


کرده

کرده. [] (اِخ) از رستاق قاسان رستاق خوی است. (تاریخ قم ص 118).

کرده. [ک َ دِ] (ن مف) نعت مفعولی از مصدر کردن. || بجاآورده. انجام داده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل ناکرده. (فرهنگ فارسی معین). اداشده. (ناظم الاطباء). انجام گرفته: فال کرده کار کرده بود. (تاریخ سیستان).
بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود
ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
گنه کرده به ناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر.
خاقانی.
پرسیدند از مکر گفت آن لطف اوست، لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیای مکر نبود. (تذکرهالاولیاء از فرهنگ فارسی معین).
- کرده آمدن، شدن. (ناظم الاطباء).
- || شایستن و لایق شدن. (ناظم الاطباء).
- کرده شدن، انفعال. (یادداشت مؤلف).
- کرده شده، ساخته شده و پرداخته شده و بجاآورده شده و اداشده و نموده شده و این کلمه ملحق به اسم و صفت هر دو می گردد، مانند: سکه کرده شده و محاصره کرده شده و گرم کرده شده. (ناظم الاطباء): عمله؛ کرده شده هرچه باشد. (منتهی الارب).
|| (اِ) فعل. عمل. کردار. کرد. (یادداشت مؤلف):
عجب آید مرا ز کرده ٔ خویش
کز در گریه ام همی خندم.
رودکی.
عبداﷲ زبیر گفت... ای مادر من پیوسته بر راه حق بودم... و در عبادت و رضای حق تقصیر نکرده ام. حق تعالی آگاه است بر گفته و کرده ٔ من. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده ٔ خویش ریش.
فردوسی.
بکن کار و کرده به یزدان سپار
به خرما چه یازی چوترسی ز خار.
فردوسی.
همی بود در بلخ چندی دژم
ز کرده پشیمان و دل پر ز غم.
فردوسی.
صد بار ز من شنیده بودی کم و بیش
کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش
در کرده ٔ خویش مانده ای ای درویش
چه چون کندی فزون ز اندازه ٔ خویش.
فرخی.
همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است
کسی که بد کند از بد همی بردکیفر.
امیرمعزی.
اگر چنین کارها کرد کیفر کرده چشید. (تاریخ بیهقی). صاحب منزلت سازد امام پاک القادرباﷲ را که آمرزش و رحمتش بر او باد بسبب آنکه پیش از خود فرستاد از کرده های خوب. (تاریخ بیهقی).
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
نه نیز ز کاری بگرفته ست ملالش.
ناصرخسرو.
به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نارش برد کافر از کرده کیفر.
ناصرخسرو.
خوانند بر تو نامه ٔ اسراربی حروف
دانند کرده های تو بی آنکه بنگری.
ناصرخسرو.
برادران چون روی یوسف را دیدند همه سجده کردند و روی در خاک مالیدند و از کرده ٔ خود پشیمان شدند. (قصص الانبیاء ص 84).
از کرده ٔ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم.
مسعودسعد.
وگر کرده ٔ چرخ بشمردمی
شمارش سوی دست چپ کردمی.
خاقانی.
پس به خانه ٔ مادرزن آمد و از کرده عذرها خواست. (سندبادنامه ص 245).
هر کسی نقش بند پرده ٔتوست
همه هیچند کرده کرده ٔ توست.
نظامی.
همه کرده ٔ شاه گیتی خرام
درین یک ورق کاغذ آرم تمام.
نظامی.
عاقبتی هست بیا پیش از آن
کرده ٔ خودبین و بیندیش از آن.
نظامی.
پشیمان گشت شاه از کرده ٔ خویش
وز آن آزار گشت آزرده ٔ خویش.
نظامی.
این همه پرده که بر کرده ٔ ما می پوشی
گر بتقصیر بگیری نگذاری دیّار.
سعدی.
بده که با تو بماند جزای کرده ٔ نیک
وگر چنین نکنی از تو بازماند هان.
سعدی.
فرستی مگر رحمتی بر پیم
که بر کرده ٔ خویش واثق نیم.
سعدی (بوستان).
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزائی دارد.
حافظ.
چون هرچه می رسد بتو از کرده های توست
جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست.
صائب.
|| (ن مف) ساخته. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بناکرده. (فرهنگ فارسی معین):
بر او خرگهی کرده صدرش بپای
سرش بر گذشته ز کاخ و سرای.
اسدی (گرشاسبنامه ص 254).
و این دو [مسجد] که بر شارستان است با مناره کرده ٔ ارسلان خان است و آن سرای بزرگ و مقصوره کرده ٔ شمس الملک است. (تاریخ بخارا).
|| ساخته. آفریده.مصنوع. (یادداشت مؤلف):
تویی کرده ٔ کردگار جهان
شناسی همی آشکار و نهان.
فردوسی.
چو بینی ندانی که آن بند چیست
طلسم است یا کرده ٔ ایزدیست.
فردوسی.
سپهر و ستاره که گردنده اند
همه کرده ٔ آفریننده اند.
فردوسی.
ترا کردگار است پروردگار
تویی بنده ٔ کرده ٔ کردگار.
فردوسی.
باقیست چرخ کرده ٔ یزدان و شخص تو
فانیست زآنکه کرده ٔ این نیلگون رحاست.
ناصرخسرو.
گر از راست کژی نباید که آید
چرا هست کرده ٔ مصور مصور.
ناصرخسرو.
خدایی کافرینش کرده ٔ اوست
ز تن تا جان پدیدآورده ٔ اوست.
نظامی.
تو نگاریده کف مولیستی
آن حقی کرده ٔ من نیستی.
|| هر آنچه شده باشد. (ناظم الاطباء).
- ناکرده، بجانیاورده:
بدو گفت کسری ز کرده چه به
چه ناکرده از شاه واز مرد که.
فردوسی.
گنه کرده به ناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر.
خاقانی.
|| هر آن کس که نموده باشد. (ناظم الاطباء). || تألیف شده. مؤلف. || سپری کرده. وقت گذرانیده. (فرهنگ فارسی معین). || بکارآورده. || پرداخته. || نموده. (ناظم الاطباء).
- به زرکرده، به زراندوده: المذهّب، به زرکرده. (مهذب الاسماء).
- || ساخته از زر:
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار[قیصر روم]
ز دینار پنجه ز بهر نثار
به مریم فرستاد و چندی گهر
یکی نغز طاووس کرده به زر.
فردوسی.

کرده.[ک َ دَ / دِ] (اِ) نیزه ٔ کوتاه. (ناظم الاطباء).


لباس

لباس. [ل ِ] (ع اِ) هرچه درپوشند. پوشیدنی. پوشاک. پوشش. بالاپوش. جامه. کِسوَت. (منتهی الارب). کَسوَه. بزّه. زی ّ. قِشر. قبول. مِلبَس. لبس. لبوس. مَلبِس. ملبوس. گندگال. جفاجف. شور. شوره. شوار. شیار. شاره. مشره. طحریه. طحره. جامه ٔ ستبر و درشت. (منتهی الارب). ج، البسه: قومی دیگرند از خرخیز سخن ایشان به خلّخ نزدیکتر است و لباسشان چون لباس کیماک است. (حدود العالم).
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین ؟
کسائی.
به مادر بفرمود تا همچنان
برون کرد از تن لباس زنان.
فردوسی.
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن.
فرخی.
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی.
فرخی.
و لباس شرم می پوشید که لباس ابرار است. (تاریخ بیهقی ص 339). منتظریم جواب این نامه را... تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان و رفتن کارها بر قضیّت مراد لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی).
لباس جاه تو دارد همیشه
ز دولت پود و از اقبال تاره.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
پوشد لباس خاکی ما را ردای نور
خاکی لباس کوته و نوری رداش تام.
خاقانی.
از لباس نفی عریان مانده چون ایمان و صبح
هم بصبح از کعبه ٔ جان روی ایمان دیده اند.
خاقانی.
یکدم از دود آه خاقانی
نیلگون کن لباس ماتم را.
خاقانی.
چون شب آخر ماهم بسیاهی لباس
کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم.
خاقانی.
دیده می باید که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس.
مولوی.
لباس طریقت بتقوی بود
نه در جبه ٔ دلق خضرا بود.
سعدی.
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر بخدمت سلطان ببند و صوفی باش.
سعدی.
تزهنع؛ لباس پوشیدن. تمشیر؛ لباس پوشیدن کسی را. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید:... و با لفظ بافتن و ساختن و دادن و بر دوش آمدن و داشتن و گرفتن و چسبیدن مستعمل و با لفظ نهادن و از تن افکندن و کندن:
بی تن خاکی چو نام نیکمردان زنده ام
سالها شد این لباس عاریت را کنده ام.
صائب.
دست جنون چو کند لباس از تنم کلیم
چون غنچه غیر زخم به زیر قبا نداشت.
کلیم.
آن دل لباس خودی از خویش نیفکند
زین دجله ٔ خون دامن خاکی گذراند.
طالب آملی.
چنان خو کرده با ناز آفرین نخلش خرامیدن
که بی خواهش لباس جلوه اش بر دوش می آید.
بیان آفرین لاهوری.
برای شعله ٔ عریان آه ما افلاک
لباس برق ز تار شهاب می بافد.
محمدقلی سلیم.
نئی عزیزتر ازکعبه ای لباس پرست
خراب گشته دلی را برو عمارت کن.
صائب.
مباش کاتبی اندوهگین ز کسوت فقر
که اهل فقر نشد هرکه این لباس نهاد.
کاتبی.
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: بدانکه لباس متقدمین پنج قسم بود یعنی پیراهن و عبا و کمربند و کفش و عمامه. اما پیراهن متقدمین لباسی بود که بدن را از شانه تا زانوها می پوشانید و آن را آستینی نبود پس از آن به اقتضای زمان بتدریج آن را بلندتر کرده آستین را نیز بر آن افزودند و کمربندی نیز برای آن قرار دادند (سفر داوران 14: 13) لهذا چون شهص جز پیراهن چیز دیگری نمیداشت وی را عریان میگفتند (اشمو19:14 یوحنا21:7) و پیراهن مذکوررا از کتان یا پشم بموافق میل اشخاص به اختلاف انواع میساختند. اما کمربند که زنار نیز گویند (خروج 29:5) فائده اش نگاه داشتن پیراهن بود و چون بر کمر می بستند مقصود از بیداری و خدمت کردن و هر گاه از کمر می گشادند قصد از استراحت و آسودگی بود چنانکه فعلاً هم این مطلب معمول است (دوم پادشاهان 4:29 اول تواریخ 38:3 اشعیا 5: 37 ارمیا1:17 لو 12:35 یوحنا 21:18 اعمال رسولان 12:8 اول پطرس 1:13) و کمربند را از ریسمان یا پارچه یا پوست به پهنی شش قیراط درست کرده بر کمرمی بستند و گاهی از اوقات محض زینت سنگهای گرانبها وسجافها برای آن قرار میدادند و سلاح جنگ از قبیل شمشیر و خنجر و کارد را بر آن می بستند و همچنین پول طلا یا نقره ٔ خود را در آن میگذاردند و باید دانست همچنانکه کمربند به کمر می چسبید به این طور قوم خدا به وی متوکل خواهند شد (ارمیا 13:11) و حضرت اشعیای نبی هم عدالت و امانت مسیح را به کمربند تشبیه فرموده است (اشعیا 11:5). اما عبا (متی 21:8 و 5:40) عبارت از لباس مربع مستطیلی بود که از قماش ساخته طولش از 6 تا 9 قدم و عرضش 6 قدم بوده بدور خود می پیچیدند و گاهی در زیر بغل میگرفتند چنانکه فعلاً نیز معمول است (خروج 12:34 دوم پادشاهان 4:39 لوقا 6:38) و در شب نیزآن را برای روپوش خود استعمال میکردند (خروج 22:26 و 27 تثنیه 24:13 ایوب 22:6 و 24:7) و گمان میبرند که دامن (اعداد 15:38 متی 23:5) بر اطراف همین لباس بود. در فصل زمستان پوستینی از پوست گوسفند یا بز بر دوش میگرفتند و دور نیست آنچه در «دوم پادشاهان 1:8 و زکریا 13:4» مذکور است اشاره به پوستین باشد و قصداز لباس میش (متی 7:15) ادعای حلیمی و پاکیزگی میباشد. اما لباس زنان با مردان چندان تفاوتی نداشت مگر اینکه لباس خارجی را که مردان عبا و زنان چادر گویندقدری فراخ میگرفتند (مرقس 14؛51) و در اواخر این روبند یا دهان بند را بر آن افزودند (پیدایش 24:65) امادستمالها را (اعمال رسولان 19:12) یا در دست میگرفتند و یا بر صورت خود میگذاردند اما کفشها (متی 13:11) یا نعلین (تثنیه 25:9 و مرقس 6:9) عبارت از قطعه های چوب یا پوست بود که بهیئت قدم ساخته بواسطه ٔ ریسمان های پوستی یا غیره محض سهولت درآوردن بر پای خود می بستند (پیدایش 14:23) و کندن کفش دلالت بر آن مینمود که موضعی که بر آن نشسته اند امن و محل راحت است چنانکه این مطلب تا امروز نیز معمول میباشد. و چون کفش ها پای شخص را از گرد و غبار و سایر کثافات محافظت نمیکرد، لذا لازم بود که میزبان همواره آب از برای شستن پاهای میهمان فراهم کند (پیدایش 24:32 لوقا 7:44) و گشادن بند کفش یا نعلین و شستن پاها مختص نوکران و خدمتکاران بود (مرقس 1:7 یوحنا 13:1-16). اما عمامه (خروج 28:40 و 39:28) مختص کاهنان بود و بعضی از زنان عبرانی نیز استعمال میکردند (اشعیا 3:20). و باید دانست که سلاطین زمان سلف را عادت این بود که لباس عوضی برای میهمان میفرستادند (دوم پادشاهان 5:5 و22). و چون ترکیب لباسها متفاوت نبود بزودی، در کمال سهولت لباس یکی با لباس دیگری عوض میشد (پیدایش 27:15 و اشمو 18:4 تثنیه 22:5 لوقا 15:22). پوشیده نماند که لباسها را با جواهر نفیسه و طلا و نقره و سجاف زینت میکردند و تمام مردم گوشواره ها در گوش و حلقه ها در بینی و بازوبند در بازو و خلخال در پا میداشتند (2 شموا:10 اشعیا 3:16 و 19 و 20) و آینه هائی که از برنج صیقلی ترتیب میدادند به دست گرفته (خروج 38:8 اشعیا 3:23) و یا در گردن و کمر خود می آویختند و زنان یونانی و رومانی را عادت این بود که مویهای خود را رها میکردند دراز میشد و بعد آنها را به انواع زینت ها مزین میساختند. (تیموتاوس 2:9 و 10 و اول پطرس 3:3) رجوع به طیلسان شود. (قاموس کتاب مقدس). کلمه ٔ لباس گاهی به کلماتی دیگر اضافه شود و افاده ٔ معانی خاص کند چون:
- لباس التقوی، حیا. ستر عورت یا ایمان یا شرم. (منتهی الارب).
- لباس الجوع، گرسنگی: اذاقها اﷲ لباس الجوع و الخوف، یعنی گرسنگی و ترس آنها بنهایت رسید. ضرب له اللباس مثلا لاشتماله. (منتهی الارب).
- لباس الرجل، زن مرد. (منتهی الارب): هن ّ لباس لکم و انتم لباس لهن. (قرآن 187/2).
- لباس المراءه؛ شوی ِ زن. (منتهی الارب).
- لباس راهب، کنایه از لباس سیاه است، چه لباس رهبانان بیشتر سیاه میباشد. (برهان):
لباس راهبان پوشیده روزم
چو راهب زان برآرم هر شب آوا.
خاقانی.
- لباس رسمی، لباس خاص که در نظام یا گاه تشرف خدمت پادشاهان و غیره پوشند.
- لباس روغنی، صاحب آنندراج گوید: دوصورت دارد یکی آنکه برای محافظت از آب در موسم باران جامه را در روغن کتان چرب کرده خشک سازند و بپوشند، دوم آنکه زنان و مردان رعنا جامه های خود را بروغنهای خوشبو یا عطریات چرب سازند و این از مخترعات اهل هند است و می تواند که مراد از آن مطلق جامه ٔ چرب باشد چنانکه جامه ٔ عصاران و طباخان:
توانگر آشنای عشق چون شد دشمن خویش است
حذر ز آتش به آن را کو لباس روغنی دارد.
محمدقلی سلیم.
- لباس شمعی، نوعی است از رنگ سبز که آن را در عرف هند تیلاموگیا گویند. (آنندراج).
- لباس عباسی، کنایه از لباس سیاه است که خلفای عباسی شعار خود ساخته بودند:
روز شنبه ز دیر شماسی
خیمه زد در لباس عباسی.
نظامی.
- لباس عزا، جامه ٔ نیلی. لباس ماتم. جامه ٔ سیاه.
- لباس عنبرسا، به معنی لباس رهبانان است که کنایه از لباس سیاه باشد. (آنندراج).
- لباس قلمی، رخت قلمکار. رجوع به جامه ٔ شستی شود. (آنندراج).
- لباس ماتم پوشیدن، سیاه پوشیدن. جامه در نیل گرفتن. رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 310 شود.
- لباس مرصعی، جامه ای که زه گریبان و دور دامن او را دُرها آویخته باشند:
ای آنکه ساختی تو لباس مرصعی
ازبهر عبرت است پی اعتبار نیست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
و نیز مزید مؤخر کلماتی واقع شود و افاده ٔ معانی خاص کند چون: بدلباس. جالباس. جالباسی. خوش لباس. هم لباس. ازرق لباس، به معنی کبودجامه ٔ صوفی:
غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند.
حافظ.
رجوع به هر یک از این مدخلها شود.
|| ایمان. || شرم. || آمیختگی. || فراهم آمدگی. (منتهی الارب).

فرهنگ عمید

تن تن

(ادبی) در عروض، معیاری برابر دو هجای بلند، تن‌تنن، تن‌تننا،
[قدیمی، مجاز] نغمه، سرود، آواز: به چنگ و تن‌تن این تن نهاده‌ای گوشی / تن تو تودۀ خاک است و دمدمه‌ش چو هواست (مولوی۲: ۱۱۴۵)،

عربی به فارسی

لباس

لباس پوشیدن , جامه بتن کردن , مزین کردن , لباس , درست کردن موی سر , پانسمان کردن , پیراستن

فارسی به عربی

لباس

اضرب، بدله، ثوب، شیء، صدریه، ضماده، لباس، ملابس

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

لباس به تن کرده

779

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری